مرا می کُشی
جولای 27, 2017
با کوری چشمانت میان جمع به طور مداوم
مرا می شکنی و با نگاهی به رخسار دگران از یاد می بری
که ما چه بودیموو در دشواریت که بودیم
من هرآن، با نگاه تازه ای زتو قضاوت می شدم
و چه سخت خود را به تو می رساندم
منی که جز آغوشی در نیمه شب هیچ چیز نبودم.
وثروتی چون تنم را در هنگام سحر ترک می نمودی
من در میان بازوانت اسیر عزم هوست شدم تویی که نشاطت برای دیگری بود
به یک بهانه استکانی را میشکاندی،که من رفتنی شوم
و من در تنگ ابلهی تو را خسته می دیدم
بزرگواریت آنقدر نبود که اسوده بخوابم
و در ستیزه دزدان احتمالی دلم هیچ تعصبی ز تو ندیدم
بگذار بگویم که در آ؛وش بی عدل تو هیچ منطقی به چشم نیامد
و تو تا همیشه اسیر ذهن مریضت هستی
در عصر سطحی نگر ها ،کبودی چشمانم به قضاوت دیگران شبی پرخاطره با تو بوده
من در بین ذهن های کوچک مریض شدم
دو روزه عمر من تنها لحظه ای با تو به شادی گذشت
آن هم لحظه ی دروود بود....