ساق پایت در پنجه ام سرخ می شود و دو دیده اشک آلودم
خیره به چشمان برنده ات که نفس را می برد
همان گاه ذهن مضطربت که پیشانیت در کمان هفت تیر من است
سکوت دستور می کند
سکوت اعتراف می باشد
که جسمم گداز ز حقیقت شد
منی که با تو زیستم ، که بودم و باز نباشی
دریغا عشق ....
رودبار خونین دلم ، کز کرانه آن جنگل سبز خاطره انگیز سرازیر ز من است
آنجا که صدای برگهای پائیزی بر اصابت کمرگاهت
پرندگان با خبر از حالم را بر آسمان هجوم می کند
آنجا خاطره دارم
با توئیکه رهنمایم به آن کرانه بودی
با تو نمی توان در روز عاشقی کرد
تنها سیگار را درنبودت باید دود کرد
دودی که در وزش باد ز چشم می رود
آزار می دهد روانی که زندگی را ترک کرد
بادبان ذورق مرا به ره دوردست ها هدایت می کند
آنجا که بهار نارنج شیراز از مشامم فسخ می شود و
مردگانی بر سطح آب هوا را تازه می کند
اما می بایست رفت
می بایست گذر کرد
تورا ارزش افسوسی نیست که تیری در خشاب باشد
ای دوست مرا از یار و کاشانه ام ببر